مهلا هدیه الهی

بسم الله الرحمن الرحیم 

دختر دلبندم! با شروع بهترین ماه خدا، تو نیز چشم های قشنگت

را به جهان گشودی تا من و همسر مهربانم را به اسم زیبای

مادر و پدر آراسته گردانی.

 

مهلا راحت سر پا می ایسته

قربون اکن ماهای کوچولو و تپلت برم! میتونی وایستی. اما هنوز جرات نمیکنی پاتو جلو بذاری و قدم برداری. میشینم جلوت و تشدیق میکنم وایستی. وقتی سرت گرمن یه چیزی مثلا تلویزیون هست بیشتر سرپا می مونی انا وقتی حواست به تعادلته زود میخندی و خوتو میندازی بغلم. کلا وقتی سرپایی ذوی میکنی و از اون خنده های مدل جیک جیکت میکنی و دستهای کوچولوتو میذاری جلوی دهنت. یه ذوقی میکنی که انگار چیکار کردی  . میگم مهلا نماز بخون لبهاتو تکون میدی که مثلا داری سوره میخونی. میگم قلقلکن بده دستتو میبری گردنم و تکون میدی من هم میخندم و تو بیشتر از من میخندی. میگم چپ نگاه کن اخم میکنی و آدمو میترسونی. دستمو میارک میگم لی لی لی لی حوضک با انگشت اشارت میزنی کف دستم. ه...
6 مرداد 1395

تولد یک سالگی مهلا

کوچولوی گلم! تولدت یک ماه پیش بود. متاسفانه اصلا وقت نمیکنم بیام خاطرات شیرینتو بنویسم. همش یکی رو میخوای، فرصت نمیدی  ... یه تولد کوچولو و باشکوه گرفتیم برات، با تم کیتی. خیلی وقت بود چشم انتظار رسیدن روز تولدت بودم. یه دامن توتوی صورتی درست کردم برات وقتی پوشیدی من و بابایی دلمون رفت. خدا میدونه چقدر بهت میومد. واقعا اگه امکانش بود می خوردمت. روز پرترافیک و شلوغی بود. اما با بابایی کاملا همه چی رو برای شب تولدت آماده کردیم. فکر میکردم موقع تزیین از بادکنک ها و وسایل تزیینی خوشت بیاد میترسیدم امانمون ندی و ... ولی اصلا محل نذاشتی به بادکنکها روی یه بادکنک سفید دایی ها و مامان و زندایی و من و ایرج برات یادگاری نوشتیم. بابام نتونست بن...
6 مرداد 1395

ماه دوازدهم

سلام کوچولوی گلم! یه مدته وقت نمیکنم بیام به وبلاگت سر بزنم؛ آخه سرم خیلی شلوغه هم به تو میرسم و هم یه کانال زدم برای شهرمون که وقتمو میگیره. اخبار و اطلاعات شهرو میذارم. خیلی هم مورد پسند واقع شده ظاهرا ولی کند پیشرفت میکنه و هنوز خیلی کار داره. تو هم حسابی شیرین شدی؛ میگیم بستنی بخور تند تند زبونتو میاری بیرون، انگشتهاتو می بری جلوی دهانت و ساز میزنی، موش میشی، دست میدی، یه چیزی شبیه به ایرج میگی، توی تلفظ صدا ها و آواها خوب پیشرفت میکنی، چند ثانیه میتونی تعادل خودت رو حفظ کنی و سرپا وایستی، چهاردست و پا راه میری و ... چند روز پیش میاندوآب بودیم. بغل هیچکی نمیرفتی مگه با گریه! فقط منو میخواستی، یه دقیقه بلند میشدم از کنارت که واست غذا بی...
13 خرداد 1395

ده ماهگی

کوچولوی شیرینم! داری یواش یواش ده ماهت رو تموم میکنی. خیلی شلوغ و شیرینی. تو خونه سینه خیز همه جا رو گشت میزنی. سرت رو پشت یه چیزی قایم میکنی میکنی بعد میاری بیرون و دالی میکنی مثلا. یه چیزی رو از دستت میگیریم داد میزنی و عصبانی میشی. کلا صبح تا شب صدات میاد همه اش میگی به... یه چیز تازه یا عجیب که میبینی میگی پ (با کسره) مثلا مامان یه بلوز رنگارنگ پوشیده بود با تعجب گفتی پ. خنده هات هم که صدای جیک جیک میده.  یکی دو هفته است که بعضی شبها نمیخوابی برای همین ساعت مثلا دوی نصف شب میبریمت با ماشین میگردونیمت تا بخوابی. دندون بالاییت ظاهر شده. وقتی جیک جیک میکنی پیداست. وقتی غذا میخوری حتما باید یکی روبرت بازی دربیاره و شعر بخونه حوا...
24 فروردين 1395

بدون عنوان

سلام دخترکم! چند وقته سرم شلوغه، نزدیکهای عید بود و مشغول خرید و کارهای دیگه بودیم، هرچند نتونستم کامل خونه تکونی کنم ... با بابایی رفتیم برات یه پیراهن قرمز خال خالی خریدیم. ایتقدر بهت میاد! توی میاندوآب خونه هرکی میرفتیم غریبی میکردی و میزدی زیر گریه. کلا توی اون دو روز سرحال نبودی چون نمیتونستم مثل همیشه بهت برسم. زودبزود خوابت میومد و بی تابی میکردی. خونه حاج بابا میگفتند موش شو زود لبهاتو میاوردی جلو. همه خوششون میومد. کلی هم رقصیدی تو بغل بابایی. فیلمهاش هم هست.  هنوز هم فقط در حال شیر خوردن میخوابی. یعنی اگه من پیشت نباشم شاید تنها چاره گشتن با ماشین باشه. الان بابا رفته میاندوآب برای کارش. ما هم خونه مامان جون هستیم. ساع...
7 فروردين 1395

بدون عنوان

مهلا گلم! الان توی نه ماهت هستی و هر روز چیزهای تازه یاد میگیری. مثلا از دیروز لبهاتو میاری جلو و موش میشی، نزده میرقصی، تو بغل آدم دست و پا میزنی و کمرتو تند تند میدی بالا. اما تو حتی اگه این اداهای شیرین رو نداشته باشی باز هم عزیز دلمونی. باورت نمیشه چقدر دوستت دارم. یعنی خودم هم باورم نمیشه. موقعی میفهمم چقدر عاشقتم که ناخودآگاه از خدا عمر طولانی میخوام. من قبل از تو به هیچ عنوان چنین درخواستی از خدا نکرده بودم اما از وقتی تو اومدی مثلا سوار ماشین که میشم زود کمربند ایمنی رو میبندم چون میخوام برگردم پیشت. خودم رو موظف میدونم که بمونم برات. نمیتونم به کسی بسپرمت. خیالم راحت نیست فقط میخوام کنارت باشم. بعضی مواقع که تصور میکنم اگه بمیرم چ...
18 اسفند 1394

بدون عنوان

دخترکم! این روزها خیلی شیطون شدی. با حالت سینه خیز تو خونه گشت میزنی. بیشر هم میری روی سرامیکها، پشت میز تلویزیون، زیر مبلها و میزها. بعضی وقتها گیر میکنی و داد میزنی، باید وسایل رو جابجا کنیم تا بیاریمت بیرون  .   ...
30 بهمن 1394

کنترل هشت ماهگی

دخترم! امروز بردیمت بهداشت. البته گفته بودند نه ماهش که تموم شد بیارش اما خودت که میدونی ... . اونجا هم دیگه باهام راه میان؛ اونقدر که هر ماه بردمت و اوایل حتی هر ده روز یه بار میبردمت دیگه منو میشناسند و نمی گن الان موقع کنترل نیست  . وزنت شده 8 کیلو و 200 گرم. یعنی توی یک ماه 450 گرم وزن گرفتی. از خط نرمال زدی بالاتر  . من اونجا داشتم به یه خانم مشاوره پوست و مو می دادم که یه هو دیدم بابایی داره می گرده تنهایی. ترسیدم  گفتم پس مهلا کو؟ خانم های بهیار برده بودندت اتاق خودشون. رفتم دیدم راحت نشستی تو بغل یکی از اون خانمها و میگن هر چی صداش می کنیم بغل هیچ کدوممون نمیاد. من هم گفتم مهلا بیا بغل مامان یه تکونی به خود...
28 بهمن 1394

پایان هشت ماهگی

مهلا گل! دیروز بابا و دایی و زندایی رفته بودند میاندوآب. من و تو هم رفتیم پیش بابابزرگ. توی این یه یک روز و یک شب که شاهد زندگی مامان و دختری من و تو بود اعتراف کرد که رسیدگی به تو کار خیلی سختیه. آخه همیشه میگفت مگه مهلا چیکار میکنه که اینقدر میگین وقت نداریم. با اینکه خیلی میریم اونجا اما چون همیشه مامان خونه بوده و کمک میکرد خیلی به قضیه پی نبرده بود. اما حالا که تنها بودم متوجه شده که پوشک عوض کردن و غذا آماده کردن و با هزار ترفند اون غذا رو به تو دادن و نگهداری و سرگرم کردنت و شیر دادن و خوابوندنت یعنی چی. اون هم از صبح تا شب  . تازه کارهای خونه به کنار.  الهی من فدات بشم فقط دوست دارم بخوری و قوی شی. فکر هیچ چیز دیگه ای رو...
27 بهمن 1394