مهلا هدیه الهی

بی خوابی های شبانه

گلم! الان ساعت پنج و نیم صبحه و تو هنوز نخوابیدی. بابایی هم اومد بخوابوندت نتونست ناراحت شد رفت خوابید. داری بازی میکنی ولی کم کم داره خوابت میاد. میخوام بهت شیر بدم بلکه در حالت شیر خوردن بخوابی. خیلی خسته ای قربونت برم 
4 دی 1394

واکسن شش ماهگی

عزیز دلم! چند روز پیش با بابایی و مامان بزرگ بردیم واکسن شش ماهگیت رو زدند. تو بهداشت کمی گریه کردی و زود آروم شدی. اما بعدش توی خونه شدید گریه کردی تا اینکه به پیشنهاد بابایی برداشتیم ببریمت بیرون. همین که کلاهتو رو سرت گذاشتم و پتو پیچیدم بهت آروم شدی انگار میدونستی داریم میریم دردر! تو راه پله بیشتر آروم شدی سوار ماشین شدیم و خیابونها رو چند دور زدیم و تو بغلم خوابیدی. 
4 دی 1394

اولین یلدای مهلایی

دخترم! دیروز بعد از ظهر با مامان بزرگ و دایی شهرام کادو های شب چله زندایی سودا رو بردیم خونشون. تا رسیدیم اونجا شیر خوردی و خوابیدی و آخر مهمونی بلند شدی. شبش هم خونه بابابزرگ بودیم. اولین شب چله تو بود. الهی قربونت برم! عکستو با هندونه و پشمک انداختم و فرستادم گروه تلگرامی نوه ها  . اما این روزها خیلی اذیت میکنی مامان! چون شبها زودتر از ساعت 4 نمیخوابی. در ضمن فرنی و شیر هم با بی میلی و به زور میخوری یا اصلا نمیخوری. من هم خسته میشم و البته خیلی ناراحت. امیدوارم هرچه زودتر اشتهات باز شه بخوری و تپل شی  .     ...
2 دی 1394

آخ جون مهلا جونم غذا خورد

عزیز مامان! امروز برای اولین بار برات فرنی درست کردم خوردی. اولش قیافه ات رو یه جوری کردی انگار داری لیمو ترش میخوری  . برای شیرین کردن فرنی بجای شکر عصاره کشمش می ریزم که هیچ ضرری واست نداشته باشه ...
24 آذر 1394

اواخر شش ماهگی

مهلا گلم! الان چند وقته روزها رو می شمرم تا شش ماهت تموم شه و بتونی غذا بخوری (یه قاشق فرنی ). از یکی دو ماه پیش بابایی از عزیز بادام خریده و آماده گذاشته برای تو. خدا رو شکر که تونستم شش ماه فقط شیر خودمو بهت بدم. حتی بهت آب قند هم ندادم غیر از وقتهایی که دل دردت شدید بود.   چند روزه رو زانوهام احساس درد می کنم و بنابه مقالات پزشکی این اولین نشانه کمبود کلسیمه. خیلی ناراحتم. از فردا باید هر روز چند لیوان شیر بخورم تا توانمندیم رو در شیر دادن بهت بیشتر کنم.      مامانی! یه مدته وقتی شیر میخوری خیلی بد قلقی میکنی. قبلا بلند که میشدم و قدم می زدم میخوردی اما الان علاوه بر اون باید یه نفر بغل دست من بایسته و بر...
20 آذر 1394

تلفظ اولین کلمات

مهلا جون! دو روزه خونه باباجعفر هستیم. بابایی برای یه کاری با دایی محسن رفته میاندوآب. ننو رو هم آوردیم اینجا. امشب نمیتونستی بخوابی. سر و صدا میکردی و میخندیدی تا اینکه لابلای آواز خوندنهات گفتی ماما، مه ما، نه نه، به ده. وای! با شنیدنش کلی ذوق کردم و زود صداتو ضبط کردم فرستادم به بابایی که خیلی خوشش اومد. میگه ده بیست بار گوش دادم اما سیر نمیشم  . شب خیلی خوبی بود برام. تا اینکه بالاخره ساعت سه و نیم بعد از کلی ورجه وورجه خوابیدی. قربون زبون شیرینت برم من! خیلی خوشحال کردی مامانتو   .   ...
6 آذر 1394

شیر مادر

دخترکم! الان توی شش ماهت هستی. هر روز که میگذره خدا رو شکر میکنم که یه روز دیگه زنده بودم و تونستم به مهلام شیر خودم رو بدم. تو هم از خدای مهربون ممنون باش عزیزم که از همون لحظه تولدت درون من برات شیر آماده کرد و راه خوردنش رو بهت یاد داد، با اینکه هنوز حتی نگاه کردن رو بلد نبودی .   ...
2 آذر 1394

پنج ماهگیت مبارک عزیز دلم!

کلی شیرین کاری داری! آواز میخونی، باهات که حرف می زنیم زود میخندی و صورتت رو میکنی اون ور، با صدا خمیازه می کشی که بابا جعفر خیلی دوست داره، گردنت رو که پاک می کنم با خنده میگی هه هه هه و نمیذاری چون قلقلکت میاد  . لحاف رو میکشیم رو ننو و برمیداریم کلی ذوق میکنی و با چشمهای  خوشحال و خیره نگاه میکنی، همین که میذاریمت زمین زود دمر میخوابی و سعی می کنی جلو  بری ا ما هنوز خیلی کوچولویی مامان نمیتونی. الهی من فدات بشم  . شبها هم که ساعت 2 میخوابی. ننو رو تکون میدیم و لالایی میخونیم وقتی من خسته میشم بابات میاد و من میرم استراحت میکنم اگه هم بابات خوابش بیاد من میام بالای سرت. بعضی وقتها حتی یک ساعت هم بیشتر طول ...
27 آبان 1394

واکسن چهارماهگی

مهلا جونم! وقت واکسن چهارماهگیت داشت می رسید و من خیلی نگرانت بودم، آخه تو واکسن دوماهگیت کلی اذیت شدی. وقت رفتن پیچیمدمت تو پتو، تو چشام نگاه میکردی و میخندیدی، من هم گریه میکردم. با گریه از پله ها  پایین اومدم. بابا جعفر و مامان مهین تو ماشین منتظرمون بودند. رفتیم گقتند نمیشه دو روز زود آوردید. ته دلم خوشحال شدم گونه هام بشاش شد و برگشتیم پس فرداش بردیمت. بهت دوتا واکسن زدند فلج اطفال و سه گانه (دیفتری، کزاز، سیاه سرفه) تو هرکدوم جیغت رفت هوا قربونت برم! اما زود آروم شدی. بعد از ظهر یک ساعت گریه کردی، خوبه مامان مهین پیشمون بود. من هی می رفتم اتاق گریه میکردم و برمیگشتم. تا اینکه بالاخره با صدای جاروبرقی آرومت کردیم. من ...
24 آبان 1394