مهلا هدیه الهی

پایان هشت ماهگی

1394/11/27 3:41
نویسنده : مرضیه
316 بازدید
اشتراک گذاری

مهلا گل! دیروز بابا و دایی و زندایی رفته بودند میاندوآب. من و تو هم رفتیم پیش بابابزرگ. توی این یه یک روز و یک شب که شاهد زندگی مامان و دختری من و تو بود اعتراف کرد که رسیدگی به تو کار خیلی سختیه. آخه همیشه میگفت مگه مهلا چیکار میکنه که اینقدر میگین وقت نداریم. با اینکه خیلی میریم اونجا اما چون همیشه مامان خونه بوده و کمک میکرد خیلی به قضیه پی نبرده بود. اما حالا که تنها بودم متوجه شده که پوشک عوض کردن و غذا آماده کردن و با هزار ترفند اون غذا رو به تو دادن و نگهداری و سرگرم کردنت و شیر دادن و خوابوندنت یعنی چی. اون هم از صبح تا شب خنده. تازه کارهای خونه به کنار. 

الهی من فدات بشم فقط دوست دارم بخوری و قوی شی. فکر هیچ چیز دیگه ای رو نمیکنم. اما واقعا وقت کم میارم حتی برای یه دونه میوه خوردن. امروز ازت میپرسیدم مهلا عزیزم تا کی همه ی من مال توئه؟ راستش الان اصلا برای خودم نیستم. بعضی موقعها کلافه میشم اینقدر این ور اون ور میرم تو خونه. کارهای عقب افتاده رو میبینم ناراحتتر میشم شاید همه ی بچه ها اینطوری اند یا شاید من نمیتونم برنامه ریزی درستی داشته باشم. چیزی که هست اینه که تو خیلی کوچولویی و به مامانت احتیاج شدید داری. خدا کارهای تو رو گردن من گذاشته و من سعی میکنم چیزی کم نذارم برات. بابایی هم خیلی کمکم میکنه. اگه اون کنارم نبود نمیتونستم وظایفم رو در قبال تو درست انجام بدم. راستی اونجا دندون دومت رو هم لمس کردم. وای یه کوچولوئه بغل.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)