مهلا هدیه الهی

بدون عنوان

امشب شام خونه بابابزرگ بودیم. بابابزرگ رفته بود دکتر. موقع برگشتن یه اسباب بازی خوشگل برات خریده بود (یه زرافه خوشگل که میخونه و قدم میزنه). هر وقت میره بیرون برات یه اسباب بازی میخره. هرچقدر هم میگیم نخر همه چی داره ... میگفت خیلی وقته دنبال یه چیز این شکلی میگردم که خودش حرکت کنه و مهلا نگاهش کنه. تو هم دوستش داشتی چون با دقت تموم دید میزدی  . ...
14 دی 1394

بدون عنوان

عزیز دلم! الان توی هفت ماهت هستی و علاوه بر شیر من، روزی چند وعده سوپ و فرنی هم میخوری؛ اما به سختی. بابایی سرگرمت میکنه، هزار تا بازی و شکلک درمیاره تا حواست پرت شه و من قاشق قاشق غذا بریزم دهنت. مثلا اگه شب باشه با چراغ قوه ی موبایلش سایه دستشو روی سقف میندازه و حرکت میده و این برای تو خیلی جذابه. کاملا حواست میره اونجا و بدون اینکه متوجه بشی غذاتو تا آخر میخوری  . بعضی مواقع هم نمیشه گولت زد. نمی خوری که نمی خوری، ما هم مجبور میشیم کوتاه بیاییم   . الان یه نیم ساعتی میشه خوابوندمت. خسته ام. من اومدم اتاق استراحت کنم و از بابایی خواستم بره  پیش تو بخوابه و اگه گریه کردی و نتونست آرومت کنه بیدارم کنه. اما متاسفانه خواب ا...
14 دی 1394

بی خوابی های شبانه

گلم! الان ساعت پنج و نیم صبحه و تو هنوز نخوابیدی. بابایی هم اومد بخوابوندت نتونست ناراحت شد رفت خوابید. داری بازی میکنی ولی کم کم داره خوابت میاد. میخوام بهت شیر بدم بلکه در حالت شیر خوردن بخوابی. خیلی خسته ای قربونت برم 
4 دی 1394

واکسن شش ماهگی

عزیز دلم! چند روز پیش با بابایی و مامان بزرگ بردیم واکسن شش ماهگیت رو زدند. تو بهداشت کمی گریه کردی و زود آروم شدی. اما بعدش توی خونه شدید گریه کردی تا اینکه به پیشنهاد بابایی برداشتیم ببریمت بیرون. همین که کلاهتو رو سرت گذاشتم و پتو پیچیدم بهت آروم شدی انگار میدونستی داریم میریم دردر! تو راه پله بیشتر آروم شدی سوار ماشین شدیم و خیابونها رو چند دور زدیم و تو بغلم خوابیدی. 
4 دی 1394

اولین یلدای مهلایی

دخترم! دیروز بعد از ظهر با مامان بزرگ و دایی شهرام کادو های شب چله زندایی سودا رو بردیم خونشون. تا رسیدیم اونجا شیر خوردی و خوابیدی و آخر مهمونی بلند شدی. شبش هم خونه بابابزرگ بودیم. اولین شب چله تو بود. الهی قربونت برم! عکستو با هندونه و پشمک انداختم و فرستادم گروه تلگرامی نوه ها  . اما این روزها خیلی اذیت میکنی مامان! چون شبها زودتر از ساعت 4 نمیخوابی. در ضمن فرنی و شیر هم با بی میلی و به زور میخوری یا اصلا نمیخوری. من هم خسته میشم و البته خیلی ناراحت. امیدوارم هرچه زودتر اشتهات باز شه بخوری و تپل شی  .     ...
2 دی 1394

آخ جون مهلا جونم غذا خورد

عزیز مامان! امروز برای اولین بار برات فرنی درست کردم خوردی. اولش قیافه ات رو یه جوری کردی انگار داری لیمو ترش میخوری  . برای شیرین کردن فرنی بجای شکر عصاره کشمش می ریزم که هیچ ضرری واست نداشته باشه ...
24 آذر 1394

اواخر شش ماهگی

مهلا گلم! الان چند وقته روزها رو می شمرم تا شش ماهت تموم شه و بتونی غذا بخوری (یه قاشق فرنی ). از یکی دو ماه پیش بابایی از عزیز بادام خریده و آماده گذاشته برای تو. خدا رو شکر که تونستم شش ماه فقط شیر خودمو بهت بدم. حتی بهت آب قند هم ندادم غیر از وقتهایی که دل دردت شدید بود.   چند روزه رو زانوهام احساس درد می کنم و بنابه مقالات پزشکی این اولین نشانه کمبود کلسیمه. خیلی ناراحتم. از فردا باید هر روز چند لیوان شیر بخورم تا توانمندیم رو در شیر دادن بهت بیشتر کنم.      مامانی! یه مدته وقتی شیر میخوری خیلی بد قلقی میکنی. قبلا بلند که میشدم و قدم می زدم میخوردی اما الان علاوه بر اون باید یه نفر بغل دست من بایسته و بر...
20 آذر 1394

تلفظ اولین کلمات

مهلا جون! دو روزه خونه باباجعفر هستیم. بابایی برای یه کاری با دایی محسن رفته میاندوآب. ننو رو هم آوردیم اینجا. امشب نمیتونستی بخوابی. سر و صدا میکردی و میخندیدی تا اینکه لابلای آواز خوندنهات گفتی ماما، مه ما، نه نه، به ده. وای! با شنیدنش کلی ذوق کردم و زود صداتو ضبط کردم فرستادم به بابایی که خیلی خوشش اومد. میگه ده بیست بار گوش دادم اما سیر نمیشم  . شب خیلی خوبی بود برام. تا اینکه بالاخره ساعت سه و نیم بعد از کلی ورجه وورجه خوابیدی. قربون زبون شیرینت برم من! خیلی خوشحال کردی مامانتو   .   ...
6 آذر 1394