مهلا هدیه الهی

شیر مادر

دخترکم! الان توی شش ماهت هستی. هر روز که میگذره خدا رو شکر میکنم که یه روز دیگه زنده بودم و تونستم به مهلام شیر خودم رو بدم. تو هم از خدای مهربون ممنون باش عزیزم که از همون لحظه تولدت درون من برات شیر آماده کرد و راه خوردنش رو بهت یاد داد، با اینکه هنوز حتی نگاه کردن رو بلد نبودی .   ...
2 آذر 1394

پنج ماهگیت مبارک عزیز دلم!

کلی شیرین کاری داری! آواز میخونی، باهات که حرف می زنیم زود میخندی و صورتت رو میکنی اون ور، با صدا خمیازه می کشی که بابا جعفر خیلی دوست داره، گردنت رو که پاک می کنم با خنده میگی هه هه هه و نمیذاری چون قلقلکت میاد  . لحاف رو میکشیم رو ننو و برمیداریم کلی ذوق میکنی و با چشمهای  خوشحال و خیره نگاه میکنی، همین که میذاریمت زمین زود دمر میخوابی و سعی می کنی جلو  بری ا ما هنوز خیلی کوچولویی مامان نمیتونی. الهی من فدات بشم  . شبها هم که ساعت 2 میخوابی. ننو رو تکون میدیم و لالایی میخونیم وقتی من خسته میشم بابات میاد و من میرم استراحت میکنم اگه هم بابات خوابش بیاد من میام بالای سرت. بعضی وقتها حتی یک ساعت هم بیشتر طول ...
27 آبان 1394

واکسن چهارماهگی

مهلا جونم! وقت واکسن چهارماهگیت داشت می رسید و من خیلی نگرانت بودم، آخه تو واکسن دوماهگیت کلی اذیت شدی. وقت رفتن پیچیمدمت تو پتو، تو چشام نگاه میکردی و میخندیدی، من هم گریه میکردم. با گریه از پله ها  پایین اومدم. بابا جعفر و مامان مهین تو ماشین منتظرمون بودند. رفتیم گقتند نمیشه دو روز زود آوردید. ته دلم خوشحال شدم گونه هام بشاش شد و برگشتیم پس فرداش بردیمت. بهت دوتا واکسن زدند فلج اطفال و سه گانه (دیفتری، کزاز، سیاه سرفه) تو هرکدوم جیغت رفت هوا قربونت برم! اما زود آروم شدی. بعد از ظهر یک ساعت گریه کردی، خوبه مامان مهین پیشمون بود. من هی می رفتم اتاق گریه میکردم و برمیگشتم. تا اینکه بالاخره با صدای جاروبرقی آرومت کردیم. من ...
24 آبان 1394

به زندگی ما خوش اومدی!

عزیزم! تو اتاق زایمان به دستیار خانم دکتر سپردم که وقتی اومدی فورا بذارند ببینمت؛ چون معمولا بچه رو می برند یه اتاق دیگه و بعدا میارن پیش مامانش و من تا اون موقع نمی تونستم صبر کنم. وقتی به دنیا اومدی بلند جیغ زدی و گریه کردی. خانمه از دکتر اجازه گرفت و یه لحظه آوردت جلو دیدمت؛ وای وای! زدم زیر گریه؛ هق هق گریه میکردم و تو دلم خدا رو شکر میکردم. دکتر میگفت: نخیر! گریه ی این خانم تمومی نداره. آخه اینقدر حرکت داشتم که نمی تونست کارشو انجام بده! یه دختر لاغر و کوچولو که چشمهاشو بسته بود و با تموم قدرت داشت جیغ میزد و گریه می کرد.  الهی من فدات بشم همه اون بیرون صدای جیغهاتو شنیده بودند. ...
18 مهر 1394